بریده هایی از کتابخانه نیمه شب

«پیش آمده فکر کنید چطور به اینجا رسیدم؟»

انگار داخل هزارتو باشید و کاملا گم شده باشید و همه چیز تقصیر شما باشد، چون خودتان سر هر تقاطع پیچیدید؟

می دانید هزاران مسیر وجود دارد که می تواند شما را ببرد بیرون، چون صدای مردمی را که از هزارتو رد شده اند و رفته اند بیرون می شنوید، آنها می خندند و خوشحالند.

گاهی از لای پرچین یک لحظه دیده می شوند. شکل هایی که از وسط برگها می گذرند. انگار خیلی خوشحالند که از هزارتو بیرون رفته اند.

تو از آنها متنفر نیستی، از خودت متنفری که نتوانستی مثل آنها از پس حل مشکلات بربیایی.

شما هم این طوری فکر می کنید؟ یا فقط من این طورم؟


«اگر کسی با اعتماد به نفس در مسیر رؤیاهاش جلو برود و تلاش کند همان طور که تخیل کرده زندگی کند، به موفقیتی خواهد رسید که کسی در عرصه عمومی انتظارش را ندارد.»

او همینطور در نظر گرفته بود که بخشی از این موفقیت نتیجه تنها بودن است.

«من هیچ گاه همراهی پیدا نکردم که قابل معاشرت تر از تنهایی باشد.»

نورا هم در آن لحظه احساس مشابهی داشت. اگرچه فقط یک ساعت تنها مانده بود، هیچ گاه در عمرش این مرحله از تنهایی را تجربه نکرده بود. در میانه طبیعت و تا این حد دور از آدمها.

او در ساعت های شب بیداری و نزدیک به خودکشی اش فکر کرده بود مشکلش تنهایی است، ولی علت فکرش این بود که آن تنهایی حقیقی نبود.

ذهن در شهر شلوغ عطش ارتباط دارد، چون فکر می کند هدف از همه چیز ارتباط میان انسان و انسان است.

ولی در میانه طبیعت ناب (یا همانطور که ثورو می گوید «عصاره حیات وحش») تنهایی شخصیت دیگری پیدا می کند، خودش تبدیل به نوعی از ارتباط میشود؛ ارتباطی میان انسان و جهان، و میان انسان و خودش.


هر آدم مثل یک شهر است. نمی شود بگذاری چند چیز ناخوشایند تو را از کل شهر بیزار کند. شاید تکه هایی باشد که دوست نداشته باشی؛ چند خیابان کثیف یا چند محله خلاف، ولی چیزهای خوب باعث می شوند آن آدم ارزشش را داشته باشد.


ساده است سوگواری برای زندگی هایی که نکرده ایم. ساده است حسرت پرورش استعدادهایی را خوردن که پرورش نداده ایم. آرزوی این که به پیشنهادهای گذشته جواب مثبت داده باشیم. ساده است که آرزو کنیم سخت تر کار کنیم، بهتر معاشقه کنیم، پولمان را بهتر مدیریت کنیم، مشهورتر باشیم، در گروه موسیقی مان مانده باشیم، به استرالیا رفته باشیم، به دعوت قهوه جواب مثبت داده باشیم یا کمی بیشتر ورزش کرده باشیم. همه اش ساده است.

کاری ندارد که دل آدم برای دوستانی تنگ شود که هرگز با آنها رفیق نشده، برای کارهایی که نکرده، آدم هایی که با آنها ازدواج نکرده و بچه هایی که نداشته. . سخت نیست که خودت را از دریچه چشم دیگران بیینی و آرزو کنی تمام نسخه های خودت باشی که دیگران از تو انتظار دارند.

حسرت خوردن ساده است و می شود مدام حسرت خورد، می شود تا بی نهایت حسرت خورد، تا روزی که عمرمان تمام شود.

ولی مشکل از زندگی هایی که حسرتِ نکردنشان را می خوریم نیست، مشکل خود حسرت است. حسرت است که اراده ما را متزلزل می کند و قلبمان را می لرزاند و بزرگترین دشمن ما و آدم های دیگر است. نمی توانیم با اطمینان بگوییم که نسخه های دیگر ما، بهتر می شدند یا بدتر. آن زندگی ها هم فراز و نشیب خودشان را دارند و همزمان دارند پیش می روند. بله این حقیقت دارد. ولی خود تو هم داری پیش می روی و باید روی این پیشروی متمرکز باشی.

بله، معلوم است که نمی توانیم همه جا برویم یا با همه ملاقات کنیم یا همه کار بکنیم، ولی بیشتر حس ها، در تمام زندگی ها در دسترسند. برای تجربه حسِ بردن لازم نیست تمام بازی ها را بازی کرده باشیم، برای درک موسیقی لازم نیست تمام قطعات موسیقی جهان را بشنویم. لازم نیست تمام انگورهای دنیا از تمام تاکستان های جهان را چشیده باشیم تا لذت شراب را درک کنیم. عشق و خنده و ترس و درد، عاطفه های جهانی هستند.

فقط لازم است که چشمانمان را ببندیم و نوشیدنی ای که دستمان است را مزه مزه کنیم و از طعمش لذت ببریم. کافی است به همین آهنگی که پخش می شود گوش کنیم. همان قدر کامل و بی نقص زنده ایم که در تمام زندگی های ممکن دیگر زنده ایم و در تمام این زندگی ها به طیف ثابتی از عاطفه ها دسترسی داریم

ما فقط نیاز داریم یک نفر باشیم. ما فقط نیاز داریم که یک وجود را حس کنیم.

لازم نیست همه کار بکنیم یا همه چیز باشیم. همین طوری هم بی نهایتیم. الان که زنده ایم، همین که زنده ایم، آینده ای پر از امکانات غیر قابل شمارش داریم. خب، پس بیایید با خودمان مهربان باشیم. بیایید گاهی سرمان را هر جا هستیم بلند کنیم و ببینیم که آسمان تا بی نهایت ادامه دارد.


یادش آمد که سال اول فلسفه ارسطو می خواند و این اعتقاد ارسطو که «کیفیت عالی هرگز تصادفی نیست»، افسرده اش می کرد.

ارسطو می گفت نتیجه عالی همیشه محصول «انتخاب خردمندانه از میان چندین گزینه است» و حالا او مانده بود و یک فرصت بی نظیر که می توانست چندین و چند گزینه را امتحان کند. انگار راه میانبری به خرد، یا شاید حتی خوشحالی پیدا کرده بود. حالا راه کتابخانه برایش وزنه نبود، بلکه فرصتی بود که باید قدرش را می دانست.

خانم الم به نرمی گفت:

«به صفحه شطرنج نگاه کن که دوباره گذاشتیمش سر جاش. ببین قبل از این که بازی شروع بشه چقدر منظم و امن و آرومه. واقعا زیبا، ولی کسل کننده است. مرده است. ولی وقتی اولین حرکت رو می کنی و اولین مهره رو تکون میدی، همه چیز عوض میشه. همه چیز آشوبناک میشه و اون آشوب با هر حرکتی که تو می کنی بیشتر میشه.»

نورا پشت صفحه شطرنج مقابل خانم الم نشست. به صفحه نگاه کرد و یک پیاده را در خانه به جلو برد. خانم الم همان حرکت را در سمت خودش از صفحه تکرار کرد. به نورا گفت:

«بازی رو ساده میشه یاد گرفت، ولی توش استاد شدن خیلی سخته، هر حرکتی که می کنی دروازه دنیای تازه ای از احتمالات رو به روت باز میکنه.»

نورآ اسبش را حرکت داد. کمی همین طور بازی کردند. خانم الم گفت: اول بازی، هیچ وضعیت جایگزینی نیست، موقعیت ثابته. قبل از بازی فقط یه جور میشه صفحه رو چید، ولی بعد از شیش حرکت اول، نه میلیون امکان


این کتاب ترکیبی از داستان، فلسفه، فیزیک کوانتوم، زندگی و مرگ می باشد که با نثری بسیار گیرا و جذاب شما را وابسته خود می کند به شکلی که زمین گذاشتن کتاب سخت است. ترجمه های زیادی از آن در بازار وجود دارد. من ترجمه اقای حسینیون را خواندم که بسیار دلنشین بود.

خلاصه داستان: شخصی که دچار ناامیدی و افسردگی شدید است اقدام به خودکشی می کند و هنگامی که به خود می آید در کتابخانه ایی است و به او فرصت داده می شود تمام انتخابهای خود را از نو انجام بدهد مثلا آرزوی نوازنده بودن در یک گروه موسیقی، پزشکی حاذق، دانشمند بودن و هرکدام را که دوست داشت در همان بماند. اما..