بریده هایی از کتاب طاعون

روزنامه های محلی چنان سخاوتمندانه ستونهای خود را به اخبار مربوط به موش ها اختصاص داده بودند که حرف دیگری برای گفتن باقی نمانده بود. چرا که موشها در خیابانها و ملاعام می مردند، اما انسانها در خانه هایشان، و روزنامه ها تنها به مسائلی می پردازند که در ملاعام رخ می دهد و جلویِ چشم باشد. در این اثنا دولتمردان و مأموران شهرداری هم دست به دست آنها داده بودند و قدمی برنمی داشتند. تا زمانی که هر پزشک تنها با دو یا سه مورد تب منجربه مرگ مواجه بود، مسأله چندان مهم به نظر نمی رسید، اما تنها چیزی که لازم بود، یک جمع ساده بود، یک جمع ساده تا فاجعه ی نهفته در پس این مساله ی به ظاهر ساده آشکار شود و همه را به وحشت اندازد. یک جمع که تعداد کل قربانیان را به همه نشان دهد، عددی که بی شک کوچک نبود. در طی چند روز شمار قربانیان از حد گذشت و اوج گرفت و به همگان اثبات شد که این بیماری عجیب، ذاتی واگیردار دارد.


همه می دانستند که طاعون باز فرصتی برای پا نهادن به این دنیا یافته است، اما آدمها معمولا حرف کسانی که دلشان را به شور می اندازند و آنها را از عرش رؤیاهایشان بر زمین می زنند، باور نمی کنند. در تاریخ درست به همان اندازه که جنگ بود، طاعون هم بود، با این حال هنوز هم رخداد جنگ و طاعون به همان اندازه ی سابق مردم را شگفت زده می کند.

هر گاه که جنگی حادث می شود،مردم می گویند:

"خیلی جنگ احمقانه ایه، چندان دوام نمیاره."

اما جنگ ها گاهی آن قدر احمقانه اند، که همین احمقانه بودن شان، مانع خاتمه ی آنها می شود. حماقت در گشودن راه خود و پیش رفتن مهارت بالایی دارد و اگر ما تا این اندازه در حجاب تعصبات خود محبوس نباشیم، این حقیقت را به وضوح درک خواهیم کرد. از این نظر مردم شهر ما درست مثل همه ی آدم های دیگر بودند، همه ی آنها در حجاب تعصبات خود گیر افتاده بودند و حقیقت را نمی دیدند.

به عبارت دیگر آنها هم «انسان دوست» بودند و ذاتِ بشر دوستانه شان نمی توانست بازگشت طاعون را باور کند. پیمانه ی ذهن آدمی گنجایش باورِ طاعون را ندارد. از این رو بود که ما به خود تلقین می کردیم که بازگشت طاعون توهم نامیمون و یک کابوس شوم است که خواهد گذشت، اما این کابوسِ شوم برای ماسپری نشد و پیش از سپری شدنش و تبدیل آن به کابوسی دیگر آدم های زیادی را تلف کرد و به کام مرگ کشید؛ آدم های بی شماری که "انسان دوست" ها بیشترشان را تشکیل می دادند، چرا که آنها احتیاط لازم را به خرج نداده بودند. از این بابت نمی توان به مردم شهر ما خرده گرفت و آنها را در مقایسه با دیگران بدتر دانست؛ آنها از یاد برده بودند که فروتن باشند و تصور می کردند که هنوز هم از پس مبارزه با هر چیزی بر می آیند؛ به همین دلیل هم تصور طاعون را غیر ممکن می دانستند. همچنان به کار و کاسبی شان ادامه می دادند و برنامه ی سفر می چیدند و در رابطه با همه چیز اظهار نظر می کردند. چطور ممکن بود که این مردم به چیزی همچون طاعون بیندیشند که همه ی آینده را در مقابل چشم شان تیره و تار می کند، سفرها را بر هم می زند و همه ی اظهار فضل ها را خاموش می کند. آنها خود را آزاد تصور می کردند، اما در سرزمینی که پای طاعون به آن باز شده، جایی برای آزادی نیست.


صدای پاسخ فرماندار به انتقاداتی که از او می شد از مطبوعات و رسانه ها به گوش می رسید. حتی به شکل غیر منتظره ای بعضی معتقد بودند که مقررات وضع شده بیش از حد سختگیرانه بوده و باید در آنها تجدید نظر کرد. آمار رسمی مربوط به بیماری که تا کنون نه به روزنامه ها اعلام شده بود و نه به رانسداک می رسید، حالاهر روز از طرف فرمانداری به آنها اعلام می شد به شرط اینکه هفته ای یک بار در اختیار عموم قرار گیرند. حتی در این زمینه هم واکنش آنها با آنچه از پیش تصور می شد، زمین تا آسمان فرق داشت.

در هفته ی سوم از قرنطینه اعلام شد که سیصد و دو مرگ در شهر ثبت شده است. اما حتی چنین آماری هم اثر چندانی روی مردم شهر نداشت. خب، شاید این سیصد و دو مورد همگی بر اثر طاعون نمرده بودند. در ضمن هیچ کس در این شهر نمیدانست در اوقات معمول آمار مرگ به چه شکل بود، این که در فلان ماه چند نفر در این شهر مردند، برای چه کسی اهمیت دارد؟ این شهر دویست هزار نفر جمعیت داشت، اصلا شاید این آمار کاملا طبیعی باشد. از این رو مردم شهر الگویی برای مقایسه نداشتند. تنها گذر زمان بود که به مردم واقعیت را ثابت می کرد، اگر به مرور افزایشی ثابت در نرخ مرگ و میر رخ می داد، دیگر هیچ کس نمی توانست ارتباط طاعون با این مرگ و میرها را انکار کند.

از آنجا که در هفته ی پنجم دویست و بیست و یک مرگ و در هفته ی ششم سیصد و چهل و پنج مرگ گزارش شد، دیگر حرفی برای گفتن باقی نمی ماند، این اعداد و ارقام خود همه چیز را فریاد می زدند. با این حال، انگار آمار مرگ و میر هنوز هم آنقدر وحشتناک نبود که مردم شهر ما را آشفته سازد و آنها را به دست کشیدن از اندیشه های خود وادار سازد؛ اندیشه ی دست کم گرفتن این موقعیت و اصرار به زودگذر بودن آن. به تصورشان این کابوس غیرقابل باور در عین ترسناک بودن، خواهد گذشت و به زودی دوران عافیت فراخواهد رسید.


از این رو باز هم، همچون گذشته به پرسه زدن در شهر و نشستن پشت میز کافه ها در تراس ها رو آوردند. در واقع نمی توان گفت که ترسیده بودند و از پذیرش واقعیت می گریختند ولی ترجیح می دادند به جای شکوه و زاری، بگویند و بخندند و با آغوش باز این مصیبت گذرا را بپذیرند. خلاصه این که صورتشان را با سیلی سرخ می کردند، با این حال در اواخر ماه، در حوالی هفته ی نیایش که در آینده در باب آن صحبت خواهد شد، پیشرفت های قابل توجهی حاصل شد و ظاهرشهر را از این رو به آن رو کرد. مثلا فرماندار تصمیماتی برای کنترل ترافیک و منابع غذایی اتخاذ کرد. بنزین جیره بندی و محدودیت هایی برای فروش مواد غذایی اعمال و دستوراتی برای کاهش مصرف برق ابلاغ شد. تنها اقلام ضروری را از راه هوا به اوران می فرستادند و از این رو ترافیک جاده ای و شهری روز به روز کاهش یافت؛ در مغازه های لوکس یک شبه تخته شد و صفِ مقابل مغازه های دیگر هم آن قدر طولانی شده بود که مغازه دار تابلوی "اجناس تمام شد" را بر در می آویخت، در حالی که جماعتی جلوی در آن منتظر ایستاده بودند.

اوران ظاهری جدید به خود گرفت. آدم های بیشتری را پیاده می دیدی و در ساعاتی که معمولا شهر خلوت بود، به دلیل تعطیلی مغازه ها و ادارات بر تعداد کسانی که در کافه ها می نشستند و آنهایی که در خیابان ایستاده بودند افزوده شد مردمی که انگار نه بیکار، بلکه در تعطیلات بودند.

به همین خاطر بود که در آن ایام خوش، حوالی ساعت سه بعدازظهر، اوران منظره ی شهری را در خاطر زنده می کرد که مردمش منتظر جشن و سرورند، شهر را آذین بسته اند، کرکره ی مغازه ها را کشیده اند و رفت و آمد وسایل نقلیه را ممنوع کرده اند تا خیابان ها را میزبان این شادی عمومی سازند.

کافه ها به لطف ذخایرِ هنگفتِ باده و میِ اندوخته در انبارهای شهر، به ولی نعمت های خود سرویس های درخور های ارائه می دادند و راستش مردم نیز با نوشیدن الکل از خجالت طاعون در می آمدند، حتی یکی از کافه هاشعاری هوشمندانه بر سردر خود آویخت؛ بهترین محافظت در برابر طاعون یک لیوان شراب ناب است.

شعاری که بر یک عقیده رایج مهر تایید می زد، عقیده ای که بیان می کرد، الکل انسان را در برابر بیماریهای عفونی مصون می دارد. هر شب حوالی ساعت دو بامداد، یک مشت مرد مست از کافه ها بیرون می ریختند و در خیابانها ول می چرخیدند و بی خیالی شان را فریاد می زدند. با این حال همه ی این تغییرات، چنان شگفت آور و یک باره به وقوع پیوست، که نمی شد به بقا و دوامشان امید چندانی داشت و نتیجه اش این بود که هر کس سرش به کار خودش بود و دلواپس خودش و دیگران برایش اهمیت چندانی نداشتند.


این کتاب رو توی دوران کرونا و شرایط سختش خوندم. خیلی شبیه بودیم. اگرچه داستان کتاب مربوط به سالهای خیلی قبل هست که علم پزشکی خیلی رشد نکرده اما آدمها انگار از همون زمان یکدفعه پریدن تو زمان حال. عملکرد مدیران،  مسؤلان و برخورد و رفتار مردم همش باعث میشه بگی اِاِاِ چقدر مثل ما بودن.